چند خاطره از حال و هوای سقوط خرمشهر
مجموعه روایت های سقوط خرمشهر
اکثریت قریب به اتفاق بچههایی که در خرمشهر میجنگیدند حتی آموزش نظامی ندیده بودند و نمیدانستند تفنگ چیه. همین امر گاهگاه صحنههای مضحکی را به وجود میآورد که به چند تای آن اشاره میکنم:
یادمه، یکی از بچهها آرپیجی را روی شکمش گذاشته بود و میخواست شلیک کند. میدانید که آرپیجی از پشتش هنگام شلیک شعله بیرون میزند. اگر کسی نزدیک آن باشد کشته خواهد شد، آن جوان دانشآموز نمیدانست پس از شلیک شعله آن خودش را هم نابود خواهد کرد. خوشبختانه، بچههایی که اطرافش بودند، به موقع به دادش رسیدند و از مرگ حتمی نجاتش دادند.
***
در میان کسانی که از خارج خرمشهر به کمک ما آمده بودند، پاسداری بود! اهل اصفهان، تازه وارد شده بود و منطقه را بلد نبود. همینطور که آن پاسدار داشت میجنگید تیری آمد و به پایش خورد. آمولانس خیلی کم بود و ما برخی زخمیها را با فرغون جابهجا میکردیم. فرغونی پیدا کردم و خودم آن پاسدار اصفهانی را سوار کردم. با وجودی که زخمی شده بود و خون زیادی از او رفته بود اما روحیهاش بالا بود. تو راه دعا میخواند، سرودهای انقلابی میخواند و برای سلامتی امام دعا میکرد. حتی با من شوخی میکرد. با اشاره به فرغون، پرسید:
این آمبولانس را از کجا آوردی؟
- از مسجد جامع شهر.
- پس چرا یک چرخ دارد؟
- سه تای دیگرش را عراقیها خوردن!
- فرغون ناله میکرد او میگفت:
- این هم آژیرش.
***
دیگر از همه چیز بریده بودیم و به جنگ فکر میکردیم. با اینکه دوربین داشتیم، حتی یک عکس هم برای یادگاری نگرفتیم. یادگاری از کدام خاطره خوش؟ از ویرانی شهر؟ از آوارگی زنها و کودکان؟ یا از بچههایی که با دست خالی میجنگیدند و مظلومانه به خاک میافتادند. هر روز که میرفتیم، فکر نمیکردیم زنده برگردیم.
مطلب بعدی از مجموعه روایت های سقوط خرمشهر را فردا در سایت مشاهده کنید.
"امام را داریم "
مطالب قبلی روز شمار سقوط خرمشهر: